مجله مهر > گزارش ویژه

علیرضا تنها مُهر گذرنامه‌اش مُهر کربلا بود

خبرگزاری مهر؛ مجله مهر- مریم علی‌بابایی: باد، بوی دریا را با خودش می‌آورد؛ بوی نم، بوی زنگ‌زدگی، بوی اضطرابی که هنوز مثل مه نازک روی بندر جا خوش کرده. آفتاب، بی‌تفاوت و آرام، بر پوست خیس موج‌هایی می‌تابد که انگار رازی در دل دارند؛ رازی تلخ، خفه و ناگفته. همه‌چیز، در نگاه اول، عادی‌ست، قایق‌ها مثل همیشه کنار هم آرمیده‌اند، طناب‌ها هنوز با همان گره‌های سفت و قدیمی، به میله‌ها چنگ انداخته‌اند و صدای مرغ‌های دریایی، در هوا چرخ می‌زند اما کمی آن‌طرف‌تر، جایی نزدیک دیواره بتنی سکوهای بارگیری، روی پله‌های سیمانیِ اسکله، ردّ جای پاهایی هست که انگار ناتمام مانده‌اند.

یکی انگار تا لبه رفته و برگشته، دیگری نه. میان انبوه جرثقیل‌های بلند و کشتی‌های باری عظیم‌الجثه، که حالا مثل شاهدهای خاموش به آب خیره مانده‌اند، آن ردها چیزی بیش از یک رد پا هستند و نشانی از آدم‌هایی که رفتن‌شان قطعی شد اما بازگشت‌شان هرگز.

فضای شهر را اینگونه تصور می‌کنم انگار پیرمردی که همیشه بساط چای‌اش را کنار دریا می‌انداخت، امروز نیامده. انگار بچه‌ماهی‌گیری که دو روز پیش با شور و شیطنت، توری پاره‌اش را دور دستانش گرفته بود، حالا تورش هنوز همان‌جا افتاده ولی خودش نیست. آدم‌ها نگاهشان را می‌دزدند، یا وقتی حرف از «آن لحظه» می‌شود، حرفشان را نیمه‌کاره رها می‌کنند، انگار اسم چیزی را نباید آورد.

هیچ‌کس دقیق نمی‌داند لحظه انفجار چطور گذشت، فقط می‌گویند همه‌چیز در یک آن، از هم پاشید. صدایی مهیب، تکانی سنگین و بعد دود، فریاد، دویدن آدم‌ها و خاموشیِ ناگهانی. حالا روی پله‌های سیمانی اسکله، لکه‌های سوخته روی زمین مانده و چهره‌هایی که هنوز از شوک بیرون نیامده‌اند امروز، نه صدا از موتور قایق‌ها می‌آید، نه خنده‌ای از لنج‌نشین‌ها. سکوتی است که با هر موج، سنگین‌تر می‌شود. من آمده‌ام میان همین سکوت، صدایی پیدا کنم؛ قصه‌ای بشنوم که در خبرهای رسمی جایی ندارد. آمده‌ام بفهمم مرگ چه شکلی‌ست و زندگی‌ای که چطور می‌شود آن‌طرف‌ترش را تاب آورد.

بندر در سوگ بی‌پایان

در حاشیه‌ی اسکله بندرعباس، میان روایت‌های نیمه‌تمام و چشمانی که هنوز در شوک حادثه مانده‌اند، با مردی هم‌صحبت می‌شوم که «وحید» نام دارد روایتش، نقطه تازه‌ای به این پازل تلخ اضافه می‌کند.

حرف‌هایش بریده بریده همراه با نگرانی‌ست، بسیاری از دوستان و حتی تعدادی از پسرعموهایش در اسکله کار می‌کنند خود او هم قرار بوده صبح همان روز، بعد از چند سال، برای کار به اسکله برگردد. لباس‌هایش را از شب قبل آماده کرده، حتی زودتر از همیشه بیدار شده اما در آخرین لحظه، منصرف می‌شود. دلیل مشخصی نداشت. فقط گفت: «نرفتم… نمی‌دونم چرا. انگار کاملاً فراموش کرده بودم که قرار کاری دارم.»

می‌خواست دنبال یکی از بستگانش برود با او همراه شدم. رفتیم بیمارستان‌ها، یکی پس از دیگری. می‌گفت «نمی‌دانم خیابان‌ها به خاطر گرم شدن هوا این‌گونه خلوت است یا مردم داغ‌دیده توان آمدن به بیرون را ندارند چون می‌دانی که بندر زنده‌ترین جایی ایران است که همه سراغ دارند.»

آخرین جایی که سر زدیم، بیمارستان «صاحب‌الزمان» بود؛ جایی که درد، بوی تند الکل را هم خنثی کرده بود. بیشتر بیماران در بخش آی‌سی‌یو بستری بودند؛ چهره‌هایی مچاله‌شده در سکوت، بعضی‌شان حتی نام خود را به‌خاطر نمی‌آوردند. انفجار، حافظه را هم با خودش برده بود.

یکی از آن‌ها که تازه توانسته بود چند کلمه‌ای حرف بزند، شماره‌ای داد. گفت شماره همکارش است. تماس گرفتم. صدایش خسته و شکسته بود. گفت حال مساعدی ندارد، دیروز ختم یکی از دوستانش بوده دوستی که در همین انفجار شهید شده بود.

صدایش انگار هنوز در هوای آن مراسم مانده بود (همان صداهای بلند قرآن و گریه‌هایی که تمام نمی‌شد) بعد از کمی مکث و تردید، راضی شد آدرس خانه «علیرضا سمیعی» را بدهد، دوستی که دیگر نیست. حالا وقتش بود به خانه اشخاصی بروم که داغ، تازه‌ترین مهمان‌شان شده بود.

در زدن را بلد نبودم، هیچ‌کس بلد نیست به خانه‌ای وارد شود که داغشان در آنجا تازه است در باز شد و ناگهان همه‌چیز ایستاد. سلام به سختی رد و بدل می‌شد. فقط نگاه‌هایی بود، نشسته در سکوت، مثل سنگ‌های خیس کنار ساحل ساکت، سنگین، بی‌حرکت.

پایم را که داخل خانه گذاشتم، انگار غم سدی شد بین من و آن‌ها. کلمات در گلو خشک می‌شدند نه به این خاطر که چیزی برای گفتن نبود، بلکه چون چیزی برای گفتن کافی نبود. همه چیز با نگاه‌ها گفته می‌شد، با آن پلک‌های نیمه‌افتاده و نفس‌هایی که هنوز وزن فقدان را باور نکرده بودند.

«مادر علیرضا» گوشه‌ای نشسته بود. نه صدایی از او شنیده می‌شد، نه حتی حرکتی. چشم‌هایش به یک نقطه خیره مانده بود؛ شاید به جایی میان در و دیوار یا شاید به خاطره‌ای که تازه چند روز پیش از دست رفته بود. زبانش بسته بود، نه از بی حرفی، بلکه از تلخی‌ای که از زبان عبور نمی‌کرد.

حالا فقط صدای آرام نفس‌ها شنیده می‌شد، گاهی هم هق‌هق خفه‌ای که انگار از ته یک کوچه بن‌بست می‌آمد.

تنها مُهر گذرنامه‌اش مُهر کربلا بود

روی مبل نشستم. خواهر «علیرضا» آمد و بی‌صدا کنارم نشست، هیچ‌کدام‌مان عجله‌ای برای شروع نداشتیم. انگار واژه‌ها باید اول راه خودشان را از میان آن همه درد باز می‌کردند. سرش پایین بود. نفس‌هایش کوتاه و بریده می‌آمد.

دست‌هایش را روی زانو گذاشته بود مثل کسی که دارد خودش را نگه می‌دارد تا از هم نپاشد. بعد از چند ثانیه، صدایی نرم و لرزان از میان بغضی که راه گلویش را گرفته بود، بیرون آمد: «با اینکه دو سال ازم کوچیک‌تر بود… ولی حس می‌کردم انگار بچه خودمه. خودم بزرگش کردم، مواظبش بودم.

علیرضا تنها مُهر گذرنامه‌اش مُهر کربلا بود

دو ماه پیش که پدرم جانباز جنگ تحمیلی بود فوت کرد «علیرضا» پشت و پناهم شد اما الان داغدار خودش شدیم به‌حدی با خدا بود که باید هر سال سفر کربلا و نجف‌اش را ایام محرم و اربعین می‌رفت، حتی شب‌های قدر و احیا به پابوس امام رضا می‌رفت «تنها مُهر گذرنامه‌اش مُهر کربلا بود».

چشم‌های خواهر «علیرضا» قرمز بود. نه فقط از گریه‌های مداوم این چند روز، از بی‌خوابی، از دویدن از بیمارستانی به بیمارستان دیگر، از نیافتن نام برادرش در لیست مجروحان بیمارستان، می‌گفت: «این چند روز… فقط از این خانه عزا به آن خانه عزا از این ختم به آن ختم رفتیم» انگار بندر، تبدیل شده به مجلس بی‌پایان سوگ.

مکث کرد، نفسی گرفت، انگار خودش را دوباره جمع می‌کرد برای ادامه‌ی صحبت‌هایش. ناگهان بدون اینکه منتظر باشد توجه‌ها به اوست گفت: «همه‌جا رو گشتم… بیمارستان به بیمارستان. هربار که به گوشیش زنگ میزدم و در دسترس نبود دلم می‌خواست امیدوار بمونم.

می‌گفتم علی داره کمک می‌کنه. برادرم همیشه همین بود… دلسوز و خیر و مهربون. می‌گفتم حتماً مشغوله نجات دادنه. لابد الان میان هُرم آتش کنار بقیه است… شاید داره کمک می‌کنه جان خیلی‌ها رو نجات بده.» بعد ساکت شد. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشد، بلکه کلمه‌ای همچون «زنده ماندن» بعد از این جمله کم بود.

ادامه‌ی حرف زدن برای خواهر «علیرضا» سخت شده بود. صدایش می‌لرزید، سکوتش را همسرش (آقای عبدی) شکست و رشته کلام را به دست گرفت: «علیرضا برای اینکه توی حوزه کاری خودش پیشرفت کنه، خیلی زحمت کشید. لیسانسش را در رشته گمرک گرفت و بعدش هم فوق‌لیسانس مدیریت بازرگانی خواند.

در هر مناسبتی دنبال کار مردم بود، وظیفه‌شناس بود. از نظر اعتقادی هم بسیار معتقد بود، سفر زیارتی‌هایش را مرتب می‌رفت. خیلی فعال بود و پرانرژی. سرپرست تیم فوتبال شده بود و هر روز ورزش می‌کرد. هر چی بیشتر ازش یاد می‌کنم، دلم بیشتر می‌سوزد…»

هر چی بیشتر گشتیم کمتر پیدا کردیم

«عبدی» کمی مکث کرد. بعد انگار تصویر آن روز دوباره پیش چشمش آمد، گفت: «چون خودم هم توی اسکله کار می‌کنم، نیم‌ساعت قبل از انفجار، علیرضا را دیدم. چند دقیقه با هم صحبت کردیم، بعدش من برگشتم سرکار. زمان نماز بود سجاده را که برداشتم، یکدفعه صدای انفجار بلند شد.

علیرضا تنها مُهر گذرنامه‌اش مُهر کربلا بود

شدت حادثه به قدری شدید بود که اصلاً نفهمیدم چه شده… همه‌چیز شوکه کننده بود و فقط دود بود. قدرت انفجار به شکلی بود که تمام پنجره‌ها با قاب درآمده بود و تمام سوله را به اسکلت تبدیل کرده بود، حادثه بسیار سنگین بود اول فکر کردم ترمینال همسایه کناری ما بود اما بعد از ۱۰ دقیقه متوجه شدم برای شرکت سینا بوده. وضعیت به گونه‌ای بود که چهل متر جلوتر نمی‌توانستم بروم و به خاطر آواری که ریخته بود مسیرهای دسترسی کاملاً بسته شده بود. لحظات خیلی خاصی بود، وقتی پیگیری کردم هیچ اثری از ساختمان‌ها نمانده بود.

وقتی یکی از مدیران شرکت با من تماس گرفت تنها چیزی که می‌توانستم بگویم این بود که از ترمینال هیچ چیزی باقی نمانده است و بعد سعی کردیم دنبال عزیزانمان بگردیم که متأسفانه هر چی بیشتر گشتیم کمتر پیدا کردیم، تمام بیمارستان‌ها را گشتیم اما «علیرضا» را پیدا نکردیم به اسکله برگشتم تا شاید بتوانم اثری از او پیدا کنیم، صحنه اسکله به گونه‌ای دهشتناک بود که متوجه شدیم «علیرضا» از میان ما رفته و شهید شده است.

«عبدی» می‌گوید، حالا دیگر مطالبه خانواده‌های داغدار و کارکنان بندر، صرفاً شنیدن یک خبر یا عدد نیست؛ همه چشم‌انتظار شفافیت‌اند. «ما می‌خواهیم بدانیم واقعاً چه اتفاقی افتاد؟» این سؤالی‌ست که بارها در میان سکوت خانه‌های عزا تکرار می‌شود. نه فقط برای آرام گرفتن ذهن بازماندگان، بلکه برای توقف فاجعه‌های احتمالی آینده.

فیک‌نیوزها و اطلاعات بی‌پایه، فضای افکار عمومی را مسموم کرده‌اند؛ در حالی‌که بسیاری از این آمارها با واقعیات میدانی تطابق ندارد. او که از کارکنان باسابقه بندر شهید رجایی است، می‌گوید «مثلاً در برخی کانال‌های غیررسمی عدد ۵۰۰ کشته مطرح شد؛ در حالی‌که ما دقیق می‌دانیم چه تعداد نیرو در آن ناحیه مستقر بودند و این رقم با هیچ‌یک از دانسته‌های علمی و کارشناسی ما همخوانی ندارد.

علیرضا تنها مُهر گذرنامه‌اش مُهر کربلا بود

بالاخره شبکه‌های اجتماعی می‌توانند سازنده باشند، اما وقتی نظارتی نباشد مثل شمشیر دو لبه است یکسری‌ها فقط موج‌سواری می‌کنند.» آنچه مطالبه عمومی خانواده‌ها و کارکنان بندر را شکل می‌دهد، نه فقط اعلام دقیق آمار، بلکه ارائه صادقانه حقیقت است؛ به همراه بررسی فنی علت حادثه، و ارائه سازوکارهایی برای پیشگیری چون در منطقه‌ای به وسعت ۲۴۰۰ هکتار، اگر علت یک حادثه این‌چنین روشن نشود، تکرار آن نه‌تنها ممکن، بلکه حتمی خواهد بود.»

از خانه «علیرضا» که بیرون می‌آیم انگار صدای انفجاری در گوشم می‌پیچد، حس می‌کنم بندر، فقط بندر نیست حالا جغرافیای ازدست‌رفته‌ی آدم‌هایی‌ست که تا دیروز زندگی‌شان میان کانتینرها و کشتی‌ها می‌گذشت و حالا نام‌شان، بار سنگینی‌ست روی سینه‌ی خانواده‌ها. شاید گزارش‌ها تمام شود اما انتظار آن‌ها نه؛ انتظار برای حقیقتی که گفته شود و اتفاقی که دیگر تکرار نشود.

«علیرضا سمیعی»، در اسکله بندر شهید رجایی بندرعباس به شهادت رسید، اهل شیراز بود، اما ریشه‌های کودکی‌اش در خاک گرم و جنگ‌دیده‌ی دزفول شکل گرفته بود جایی که صدای آژیرها و خاطره سنگرها، بخشی از روزمرگی خانواده‌اش بود. پدرش، از رزمنده‌های هشت سال دفاع مقدس تنها دو ماه پیش دنیا را ترک کرده بود؛ بی‌خبر از این‌که فرزندی که با دستان خودش به زندگی سپرده بود، خیلی زود، از همان مسیر بی‌بازگشت خواهد گذشت.

منبع:مهر

دکمه بازگشت به بالا